مرا ببوس و در هجومِ وحشیانهی خیال لبهایت بر شاهرگِ گردنم و رقصِ انگشتانت بر تنم دل را به جنون ببر و سپس غرق کن این تنِ عصیانِ سرکش را در عظمتِ دریایِ آغوشت شاید آرام بگیرم من دوست دارم كوتاه بنويسم كوتاه حرف بزنم مى دانى حرفهاى كوتاه بيشتر در ذهن آدم مى مانند مثلا كوتاه بگويم دوستت دارم و خدا مى داند كه اين خودش كلى حرف است من از عمیقترین نقطهی قلبم دوستت دارم عمیقترین نقطهی قلب میدونی کجاست اونجایی که هیچکسی برام شبیه تو نیست اونجایی که خاطره ای با تو ساختم و اونجایی که راجع بهت با هیچ کسی جز خدا حرف نمیزنم اونجایی که دلم نه شبیه تو و نه بهتر از تو رو بلکه فقط بودن با تو رو میخواد بسيار سخت است به زبان آوردن حس قلبیام چه شد که آمدی و تمام مرا تصرف كردی و صاحب قلب و روحم شدی هر روز بيش از پيش به اين راز پی ميبرم كه تو دنيای منی من برای تو و روزی ما برای هم باشیم و چه قشنگ است اين عشق من و تو و خیال بودنت به زندگیم معنا میدهد من هیچم و تو در تمامِ هیچِ من همهِ ای باور کن تمام من شدی و برای همیشه دوسـت داشتنـت نه خیــال اســـت نه آرزو تنها قصه درازیست ڪه پایان ندارد هنوزم متِفـــاوِت ترین و با نَمـــک ترین هیجان زندگیــــم روبرو شدن و دیدار ناگهانی با توعهِ
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|